پریشان حالی

ساخت وبلاگ
من توی دوران دانش آموزی با یک فضایی آشنا شدم که برام خیلی قشنگ بود. همه اش فکر می کردم "مردونگی" هست اگه مشکل داشته باشی ولی هیچکی نفهمه. بزرگواریه اگه ته دلت درد باشه ولی بخندی. بخندی تا هیچکی نفهمه، تا اونا حداقل ناراحت نشن، تا اونا فک نکن داغونی...

من توی این فضا بزرگ شدم. ایام بیماری خودم همه اش شوخی می کردم. این هم واسه خودم / درمانم خوب بود و هم بقیه رو دلخوش می کرد که فلانی خوبه / خوشه. آقا این حس عالی بود یعنی! فکر می کردی شدی یک آدم بزرگ...

این خصلت (خوب) موند توی من. کلا آدم خوبی نیستم ولی این یکی خوب بود شاید. این روزا ، روزای سختین. یکی از آشناهام مریضه. پریشب داغون بودم. همه اش تلفن... فلانی توی بیمارستانه. حالش بدتر شده. زنگ زده به ---. اینا بود اما خنده و شوخی من هم بود. با دوزی که حتی خیلی فرق نمی کرد.

پرده آخر و اصل کلام: ده ساعتی میشه که شوکم تقریبا. نمی دونم چرا به این نتیجه رسیدم!

گاهی میشه که همه اش داری زور می زنی تا همه فکر کنن خوشی ولی با همین خوشی ظاهریت بری رو مخشون. 

پ.ن: نسخه بدبینانه جمله بالا: گاهی میشه که همه اش داری زور می زنی تا همه فکر کنن خوشی ولی به خاطر همین خوشی ظاهریت میری رو مخشون.  

باز بوی یوسفم دامن گرفت...
ما را در سایت باز بوی یوسفم دامن گرفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bighararoceyd بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 15 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:32