در این همسایه مرغی هست ... گویا مرغ حق نامش

ساخت وبلاگ
کلی ازم معذرت خواست. مثل همیشه.

جالبه. همه اش یه چیز می گه. یه حرف. یه لحن اما اصلا و ابدا تکراری نمیشه همین معذرته!

خوبی و زیبایی ملال آور نیست آخه. بگذریم...

یه روز پیغام زد به من. اشتباهی دستش خورده بود.وایسا... الان پیداش می کنم. ازش اجازه گرفتم پیغامها رو پاک نکنم تا یه مدتی... شاید همین فردا.

"خووووب خوبم!!! 

رفته بودم بهشت با خدا داشتيم مي دويديم! :)))"

این جملات خودشه. وای که من چقدر غبطه خوردم به حالش. اول فکر کردم تشبیه به کار برده، چه می دونم، فن بیان زده! اما نه. بیشتر که حرف زدیم، دیدم که نه. جدی جدی میره با خدا می دوه!

من تو این چند سال عمر شاید فقط دو روز بود که با خدا زندگی کردم.... صبح پا می شدم. به خدا سلام می کردم. باهاش حرف می زدم. خیلی شیرین بود اما ملکه نشد. اومد و رفت.

این رفیق ما اما قشنگ خدا رو زندگی می کرد. خوش به سعادتش. هر کجا "رفت" خدایا به سلامت دارش ...


پ.ن:  نزدیک خونه مون تو تهران یه مسجد بزرگه. خیلی مجلله. عین این کاخهاست! یادمه دفعه یکی مونده به آخر که رفته بودم مسجد، حس سنگین گناه داشتم. حس بدی بود و البته خودم توش همه کاره بودم!

برگشتم یهو نگاهم به گچ کاری گوشه دیوار افتاد. رفتین ببینین...

مسجد جامع شهرک غرب. قسمت مردونه. از در که میری تو سمت راستته ، کنج بالا... نوشته: "الم یعلم بان الله یری" اگه خدا رو زندگی می کردم، می دونستم که می بینه. می دیدمش. به قول یه عزیزی من خدایی رو که دیدنی نباشه نمی پرستم.

باز بوی یوسفم دامن گرفت...
ما را در سایت باز بوی یوسفم دامن گرفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bighararoceyd بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 15 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:32